• متن پست
    • گلایۀ دکتر شریعتی از خدا

      خدایا کفر نمیگویم،
      پریشانم،
      چه میخواهی تو از جانم؟!
      مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.

      خداوندا!
      اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
      لباس فقر پوشی
      غرورت را برای تکه نانی
      به زیر پای نامردان بیاندازی
      و شب آهسته و خسته
      تهی دست و زبان بسته
      به سوی خانه باز آیی
      زمین و آسمان را کفر میگویی
      نمیگویی؟!

      خداوندا!
      اگر در روز گرما خیز تابستان
      تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
      لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
      و قدری آن طرفتر
      عمارتهای مرمرین بینی
      و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
      زمین و آسمان را کفر میگویی
      نمیگویی؟!

      خداوندا!
      اگر روزی بشر گردی
      ز حال بندگانت با خبر گردی
      پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

      خداوندا تو مسئولی.
      خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
      در این دنیا چه دشوار است،
      چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
  • اخرین دیدگاه ها
  • جزئیات