افتاد بیست و پنجمین برگم از درخت
درختی به پهنای آسمان وشاخه هایی از جنس خدا
چیزی نمی گذرد انگار ازبودنم کنار خاک
وهمین کافی است برای زردشدن, تنهاشدن, زشت شدن
وبا هرفرود, من دلتنگ تر می شوم
دلتنگ روزی که همه ام سرشاخه بود
و در سبزی احساس پاک بودن
نه در حوضچه اندیشه یا مرداب بی تفاوتی
که در زر زیبای وجودش غرق بودم
آنجا بود که دیدم
آبی دریا را , زلال رودهارا , اختران وخورشید را
والبته شفاف آبگینه انسان را
[ادامه متن . . .]
افتاد بیست و پنجمین برگم از درخت
درختی به پهنای آسمان وشاخه هایی از جنس خدا
چیزی نمی گذرد انگار ازبودنم کنار خاک
وهمین کافی است برای زردشدن, تنهاشدن, زشت شدن
وبا هرفرود, من دلتنگ تر می شوم
دلتنگ روزی که همه ام سرشاخه بود
و در سبزی احساس پاک بودن
نه در حوضچه اندیشه یا مرداب بی تفاوتی
که در زر زیبای وجودش غرق بودم
آنجا بود که دیدم
آبی دریا را , زلال رودهارا , اختران وخورشید را
والبته شفاف آبگینه انسان را
وچه زیباست لحظه صفر
لحظه شیرین عشق
لحظه ای آکنده از پاک بودن , لحظه صفر بودن
وچه خوب بود که خوب بود وبدی نبود
واگر با من بود می بریدم لحظه خلقت را
تا در ان لحظه صفر همنوای نفس فرشته گان پاک بمانم...