داستان آخر شب فیس طب
(برگی از دکتر بعد از این )
یه همکلاسی پسر داریم ما ... که از یکی از شهرهای سمت راست کشور مشرف شدن به دانشگاه ما .... خلاصه در این مدت کذا به قول خودشون و اکیپ محترمشون جوونی نیست که نکرده باشن... اسم همه ی کارهاشونم می ذارن جوونی تازه...
زد و این هم کلاسی محترم با ما هم بیمارستان شدن و در کمتر از 15 روز با یه پیشنهاد خیلی متحیر کننده خدمت رسیدن و..
[ادامه متن . . .]
داستان آخر شب فیس طب
(برگی از دکتر بعد از این )
یه همکلاسی پسر داریم ما ... که از یکی از شهرهای سمت راست کشور مشرف شدن به دانشگاه ما .... خلاصه در این مدت کذا به قول خودشون و اکیپ محترمشون جوونی نیست که نکرده باشن... اسم همه ی کارهاشونم می ذارن جوونی تازه...
زد و این هم کلاسی محترم با ما هم بیمارستان شدن و در کمتر از 15 روز با یه پیشنهاد خیلی متحیر کننده خدمت رسیدن و درخواست نمودن که بیا بیشتر با هم آشنا بشیم!
من : خوب آقای فلانی من به حد کافی با خلق و خو و ذکر و خیر شما آشنایی دارم.
آقای اعتماد به نفس: چه خوب، پس نصف راهو رفتیم الان فقط من باید با شما آشنا شم
من :
آقای اعتماد به نفس: شمارتونو می شه داشته باشم ؟!
من : آقای فلانی ، من فکر نمی کنم فکر خوبی باشم! ببخشید من الان باید سر راند باشم
آقای اعتماد به نفس: فکر کردی که چی؟! من به هر کسی پیشنهاد بدم با کله قبول می کنه! کافیه لب تر کنم که دکترم برای بودن با من همه خودشونو می کشن شما فکر کردین که کی هستین که به من می گین نه ؟! من تو این مملکت دکترم و جایگاه ویژه ای دارم ! پول دارم موقعیت و شخصیت دارم...
من خیلی مودب به حرفاش گوش می دم و نهایتا: شما درست می فرمایید آقای فلانی! منم که اصلا دکتر نیستم! اصلا هم که از شرایط خبر ندارم که! شما لطف کنین تشریف ببرین به همون هایی که برای با شما بودن خودشون رو می کشن پیشنهاد بدین که هم شما جواب مثبت می شنوین و هم اونا دیگه خودشون رو نمی کشن!
آقای فلانی :
من : روز شما خوش
واقعا چی می شه که همچین آدم هایی توی جامعه ما پرورده می شن ؟! کجای کار ما این قدر اشتباست که جامعه ای کع قراره به لباس سفید خودشون ببالن این جوری لباس خودشون رو به سیاهی می کشن و جامعه مون رو به تباهی!!!