همه میپرسند:
چیست زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید؟
رویاین آبی آرام بلند که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بیحاصل موج؟
چیست در خنده ی جام؟
که تو چندین ساعت,مات و مبهوت به آن می نگری؟
نه به ابر,نه به آب ,نه به برگ,نه به این آبی آرام بلند
نه به این آتش سوزنده ک لغزیده به جام
نه به خلوت خاموش کبوترها
من به این جمله ن..
[ادامه متن . . .]
همه میپرسند:
چیست زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید؟
رویاین آبی آرام بلند که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بیحاصل موج؟
چیست در خنده ی جام؟
که تو چندین ساعت,مات و مبهوت به آن می نگری؟
نه به ابر,نه به آب ,نه به برگ,نه به این آبی آرام بلند
نه به این آتش سوزنده ک لغزیده به جام
نه به خلوت خاموش کبوترها
من به این جمله نمی اندیشم!
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقصعطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نفس پاییزه هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را میشنوم,میبینم,من به این جمله نمی اندیشم!
به تو می اندیشم!
ای سراپا همه خوبی! تک وتنها به تو می اندیشم!
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان,با من تنها,تو بمان...
جای مهتاب, به تاریکی شبها تو بتاب!
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من, که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان ,با من تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
....آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!
فریدون مشیری